عاشقانه
عاشقانه

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست

 



نظرات شما عزیزان:

zari
ساعت13:36---13 بهمن 1390


ميلاد
ساعت22:02---5 بهمن 1390
سلام عزيزم،وبلاگت خيلي خوبه و خيلي مطالبت خوب بود.خوش حال ميشم از نظرت براي وبلاگم استفاده کنم،با ارزوي موفقيت.

zari
ساعت23:51---4 بهمن 1390
خیلی داستان جالبی بود خیلی
پاسخ:سلام فدات شم .مرسی گلم .وب ما رو با اومدنت و نظرای خوبت نورانی کردی عزیز خواهر .فدایی داری


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهچهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط Bahare
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.